عکس پیراشکی♡
Hasti_87
۴۷
۵۱۳

پیراشکی♡

۸ آبان ۹۹
🖤💔🖤💔🖤💔
💔🖤💔🖤💔
🖤💔🖤💔
💔🖤💔
🖤💔
💔
#عشق.بی.تکرار.من♡♡
#پارت.1
به پیراهن مشکی و لمه ک تو تنم خودنمایی میکرد خیره شده بودم🙂
سر تا پا مشکی پوشیده بودم(۲ ماه میشه ک مشکی میپوشم) درست بعد از رفتن سهیل حتی قلبم هم سیاه شد...ابروم رفت....احساسم نابود شد.......😔🖤💔
و حالا دارم با زور مامانم به عروسی سهیل میرم ،سهیلی ک برای من بود و الان نیست
سهیلی ک عاشقش بودم و هستم و خواهم بود ولی الان دارع با ی دختر غریبه ازدواج میکنه🖤
با صدای مامانم از فکر در اومدم مامان ی نگاه ب لباسم ی نگاه ب خودم کرد و زیر لب چیزی گفت ک نفهمیدم 😔 خیلی سرد گفت🙁
+ایلین بیا پایین بابات منتظره
_ چشم شما برین منم میام
درو بست و رفت منم با بی حوصلگی بلند شدم و از زیر تخت کفش های پاشنه ۳ سانتی رو برداشتم و پوشیدم ، از کمد پالتو و شال مشکی رو برداشتم و رفتم پایین😶
ب بابام نگاه کردم،ب پدری ک خودم باعث از بین بردن ابروش شدم و الان افسوس می خورم 😔
بدون حرف رفتیم و سوار ماشین شدیم و تا باغ هم هیچکس چیزی نگفت😕
داشتم ب گذشته ها ب روزهایی ک سهیل و دوستاش برای اینکه عاشق سهیل شدم مسخره میکردن فکر میکردم.‌‌‌.‌‌...
🖤💔🖤💔


🖤💔🖤💔🖤💔
💔🖤💔🖤💔
🖤💔🖤💔
💔🖤💔
🖤💔
💔
#عشق.بی.تکرار.من♡♡
#پارت.2
تو فکر بودم ک با ایستادن ماشین دست از فکر کردن کشیدم و پیاده شدم و بدون توجه ب مامان و بابام خیلی آروم آروم قدم برداشتم‌...🚶‍♀🚶‍♀😔
با صدای بوق ماشین ها برگشتم سمت صدا...
و سهیل رو با صورتی پر از خنده و عشق دیدم ک دست نرگس(زنش) رو گرفته و وارد باغ میشع😕
یهو حالم بد شد فقط اشک می ریختم و ب سهیل و نرگس نگاه میکردم حالم اون قدر بد بود ک نمیتونستم نفس بکشم فقط میخواستم جیغ بزنم و خودمو خالی ‌کنم😖😖
بدون حتی ذره ایی فکر راه افتادم و اشک ریختم راه و رفتم و رفتم تا یهو ب خودم اومدم و دیدم وسط جاده ام و هیچ کسی هم نیست 😰
چند قدم برنداشته بودم ک نور ماشینی رو دیدم
خیلی ترسیده بودم😥زود پشت درخت قایم شدم ک ماشین رد شد
بازم راه افتادم و گریه کردم دیگه نا راه رفتم نداشتم انقدر گریه کرده بودم ک سرم گیج رفت و
پخش زمین شدم چشمام کم کم بستع میشد ک نور چراغ ماشینی رو دیدم و تاریکی......😧
🖤💔🖤💔

🖤💔🖤💔🖤💔
💔🖤💔🖤💔
🖤💔🖤💔
💔🖤💔
🖤💔
💔
#عشق.بی.تکرار.من♡♡
#پارت.3
#ایهان
اه بسه دیگه من از کجا بدونم اون وقت شب تو خیابون چی کار میکرد فقط وقتی از اونجا میرفتم دیدم کسی افتاده زمین و هیچ کس هم
نمی شناختم ک ببرم اونجا، آوردم خونه.......
حالا هم بفرما بیرون فقط بلدی ور ور کنی.....
× هوی با خواهرت درس صحبت کن اخ ایشان تو چرا با همه اینجوری هستی همه با تو اینجوری 😂(ادای نقی رو درمیارع😐😂)
+ ایساااااااان بسع الان موقع شوخی نیست گم شو بیرون خیلی فک زدی عصابم خورد شد 😑
× بع درک و جهنم الان ب مامان میگم دختر اوردی خونه 😜
تا خواستم بگیرمش زودی در و بست و رفت
هوووووف🤦‍♂ خدااا ب این خواهر ما یکم عقل بده
داشتم با خودم حرف میزدم که چشمم ب این دختره افتاد
اصلا نمیدونم کیع!¡ اسمش چیع؟¿ فقط یه ساعته بیهوش افتاده میترسم چیزیش بشه
اخه اون موقع شب اونجا تنها و با لباس مجلسی چی کار میکرد🤨
تو همین فکر بودم که مامان اومد داخل با دیدن دخترع اول تعجب کرد ب رو ب من گفت 😱
+ایهان پسرم این کیع؟؟از کجا اومده؟؟اسمش چیع؟؟،چرا لباسش پاره ست؟؟و.......
×مامان صبر کن یکی یکی بپرس جواب میدم
ایسان ب حد کافی سوال پرسیده
نگاه کن مادر من داشتم از سر کار برمی گشتم دیدم ی نفر افتاده زمین منم رفتم دیدم دخترع و نمیتونم تنهاش بزارم برای همون اوردم خونه ۱ ساعت هم هست ک بیهوشع
این ایسان خل و چل نمیزارع نفس بکشم....هووف🤷‍♂
مامان انگاری باور کرده بود رفت و نشست کنار دخترع و صورتش رو پاک کرد
از رد اشک هاش روی صورتش نشون میداد ک گریه کرده 🙍‍♂
اخه برای چی؟؟چرا و چرا های دیگه....
مامان ی نگاه ب من کرد و گفت
+چیع بر و بر نگاهم میکنی میخوای جلوی تو لباس دختر بیچاره رو عوض کنم🙎‍♀ بفرما بیرون
منم بی خیال شدم و رفتم پایین کنار و بابا و ایسان خل و چل نشستم......

🖤💔🖤💔

🖤💔🖤💔🖤💔
💔🖤💔🖤💔
🖤💔🖤💔
💔🖤💔
🖤💔
💔
#عشق.بی.تکرار.من♡♡
#پارت.4
#ایلین
با کمی سر درد چشمام رو باز کردم تو یه اتاق شیک و بزرگ بودم ک همه ی وسایلش ب شیکی چیده شده بود
ب خودم اومدم 😳من این جا چی کار میکنم؟؟
خیلی ترسیده بودم😰 می خواستم بلند شم ک بازوم و صورتم از درد تیر کشید 😖
خواستم جیغ بکشم ک در باز شد و ی دختر ناناز و مو مشکی وارد شد بهش میخورد ۱۸،۱۹ ساله باشع 🙂
آروم آروم اومد و کنارم نشست😯
+ سلام من ایسان هستم..خوبی؟؟میشه خودتو معرفی کنی؟؟ چند سالته؟؟؟چرا....
_ ایسان بسه خواهر من بزار دختر بیچاره نفس بکشه
با این حرف برگشتم سمت صدا ی پسر خوشتیپ و چشم ابی وایساده بود جلوب در و با ایسان کل کل میکرد منم مثل خنگ ها خیره شده بودم ب این دو تا😳
یهو ی خانم خوش تیپ وارد اتاق شد و ایسان و اون پسره رو بیرون کرد 🙁
اروم اومد کنارم نشست
× حالت خوبه دخترم؟،
+ بله ممنون میشه بپرسم من اینجا چی کار میکنم🤨
× عزیزم یادت نیست؟؟؟پسرم تورو اورده
+پسرتون😳 من فقط یادمه تو جاده بودم و دیگه یادم نیست 😣
× ارع عزیزم.....(شروع کرد ب توضیح دادن)
حالا میشه تو بگی اونجا اون موقع شب چی کار میکردی🧐
با یاد آوری سهیل بازم گریم گرفت😭ولی غرورم اجازه نداد اشک بریزم فقط بغض کردم
× باشه گلم اروم باش حتما گرسنه هستی بیا پایین ی چیزی بخور
واقعا گرسنه بودم و بدون چون و چرا قبول کردم😊
معلومه خانواده مایه داری هستن چون خونه ی بزرگی بود والبته خیلی شیک ✨ البته ماهم از خانواده پولداری بودیم و این چیزا ب چشم نمیومد 🌈
ی نگاه ب لباسم ک عوض شده بود انداختم ی هودی چرم شیک با شلوار چرم مشکی
خوب بود انگار این خانم خوش تیپ لباسم رو عوض کرده
همین ک از پله ها پایین اومدم ی سلام بلند و پر از شیطننت دادم........😜

🖤💔🖤💔
...